پارمیس جونمپارمیس جونم، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه سن داره

پارمیس بهشت ما

42 ماهگیت مبارک فرشته کوچولو

گر تو نبودی من بی دلیل ترین اتفاق روی زمین بودم تو هستی و من محکمترین بهانه خلقت شدم تقدیم به صاحب چشمانی که آرامش قلب من است و صدایش دلنشترین ترانه من است . از بودنت برایم عادتی ساختی که بی تو بودن را باور ندارم چه خوب شد ه به دنیا آمدی و چه خوب تر شد که دنیای من شدی . همیشه بدان که تا بیکران عشققققققق عاشقانه دوستت دارم .    فرشته مادر 42 ماهگیت مبارک   ...
4 تير 1393

گردش بهاری

در یک روز بهاری با هوایی دلچسب همراه با تمام اعضای خانواده راهی سرخان شدیم.صبح جمعه که از خواب بیدار شدی گفتم گلم داریم میریم گردش با پارسا و حسام اینا.اینقدر خوشحال شدی زودتر از ما کفش هاتو پوشیده بودی مدام می گفتی چیکار می کنین زود باشین با بابایی اینقدر خندیدیم به بابایی گفتم حالا نوبت پارمیس شده که بگه زود باشین زود باشین قربونت بره مامانی . یه مدتی هست همش دوست داری بیای جلو کنار من ولی من دوست دارم عقب بشینی خیلی اصرار کردی گذاشتم بیای جلو چند لحظه ای گذشت از کنار ماشینی رد شدیم با صدای بلند گفتی مامانی نگا نگا بچه عقب نشسته باتربیت بوده تند تند بلند شدی رفتی عقب خوشحال شدم . وقتی رسیدیم جلوتر از ما رفتی خونه ...
4 خرداد 1393

خبرهای جدید

سلام پارمیس جونم عزیز نفسم یکشنبه93/02/28  با مامانی راهی مهد کودک اوا شدیم خدا میدونه شب تا صبح چقدر سخت گذشت بهم. من یه 2 ساعتی مرخصی گرفتم چون گفتم اگه خیلی گریه کردی ببرمت خونه بابا جون تا یه فکر دیگه ای کنیم. اما خدایا هزاران مرتبه شکرش حتی فکرشم نمی کردم اینقدر راحت از این مرحله بگذریم. وارد مهد شدیم خانم اسماعیلی با یه روحیه شاد اومد جلو گفت خوشگل خانم اسمت چیه؟فوری گفتی پارمیس خیلی خوشحال شدم فهمیدم زود کنار میای. رفتیم توی کلاست منم همرات اومدم خاله فهیمه داشت به بچه ها صبحانه میداد تو هم نشستی و صبحانه خوردنتو شروع کردی ولی مدام می گفتی مامانی بیا کنارم .بعد خاله فهیمه یه صندلی کوچکی به ص...
31 ارديبهشت 1393

روز پدر مبارک

شور عشقت هست در قلبم ای پدر گرمی لبخندهایت هست در ذهنم ای پدر مهربانی هایت همواره در من جاری است ساز آوای صدایت هم همیشه با من است از تو از عشق تو لبریز هستم ای پدر من برای دیدنت با سر دوانم ای پدر زندگی یعنی پرواز در آغوش تو مرگ یعنی من بدون عطر تو       ...
25 ارديبهشت 1393

حواس پرتی مامانی

دختر گلم عزیزم نمی دونم چرا چند وقتی هست پشت سر هم اتفاقات ناخوشایندی رخ میده فقط از خدا می خوام هیچ وقت ضرر جانی نبینیم. عصر شنبه من داشتم طلاهامو نگاه می کردم اومدی گفتی مامانی النگومو می خوام و منم بهت دادم چون می خواستیم بریم خونه بابا جون وگرنه دستت نمی دادم خلاصه رفتیم و شب از دستت در اورده بودی و بابایی گذاشته بود توی کیفت و من اصلا متوجه نشده بودم و فرداش کیف رو برده بودم مهد و بی خبر از همه جا. عصر دوشنبه رفتیم بیرون و بعد ازبرگشت بابایی کیف رو از عقب ماشین برداشت گفت النگو پارمیس رو برداشتی حالا من هاج وواج.بالاخره النگو گم شد و هرچی با مدیر مهد صحبت کردم به نتیجه ای نرسیدیم و درصورتیکه دوستت یسنا می ...
18 ارديبهشت 1393