پارمیس جونمپارمیس جونم، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

پارمیس بهشت ما

خبرهای جدید

1393/2/31 9:50
نویسنده : بابا و مامان
386 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پارمیس جونم

عزیز نفسم یکشنبه93/02/28  با مامانی راهی مهد کودک اوا شدیم خدا میدونه شب تا صبح چقدر سخت گذشت بهم.

من یه 2 ساعتی مرخصی گرفتم چون گفتم اگه خیلی گریه کردی ببرمت خونه بابا جون تا یه فکر دیگه ای کنیم. اما خدایا هزاران مرتبه شکرش حتی فکرشم نمی کردم اینقدر راحت از این مرحله بگذریم.

وارد مهد شدیم خانم اسماعیلی با یه روحیه شاد اومد جلو گفت خوشگل خانم اسمت چیه؟فوری گفتی پارمیس خیلی خوشحال شدم فهمیدم زود کنار میای.

رفتیم توی کلاست منم همرات اومدم خاله فهیمه داشت به بچه ها صبحانه میداد تو هم نشستی و صبحانه خوردنتو شروع کردی ولی مدام می گفتی مامانی بیا کنارم .بعد خاله فهیمه یه صندلی کوچکی به صندلی ها اضافه کرد  و می گفتی مامانی تو هم بیا منم یه صندلی گذاشتم همچنان کنارت به خاله فهیمه اروم گفتم من دیگه باید برم و خاله هم با یه شگرد خاصی همچین جلوتو گرفت و من رفتم .

به حیاط مهد که رسیدم صداتو شنیدم می گفتی مامانممممم.الهی بمیرم همونجا به اندازه 3 دقیقه وایسادم دیدم دیگه هیچ صدایی نمیاد خوشحال شدم و رفتم.

سرکار که رسیدم زنگ زدم خانم اسماعیلی گفت اروم ارومه کنار خاله فهیمه نشسته.ظهر که اومدم دنبالت دیدم خدارو شکر چقدر شاد هستی و می گفتی مامانی خاله بهم لاک زده نگا رنگ لباسم بنفش و مامانی اون مهدکودک که لاک نداشت .اینجوری پارمیس رو به خودشون جذب کردن  دستشون درد نکنه.

دیشب خیلی دلم گرفته بود و پارمیس هم بهونه گیری می کرد به بابایی گفتم اونم گفت بریم پارک.رفتیم پارک موزه کلی پیاده روی کردیم هوا هم خیلی خوب بود و در ضمن اونجا سرسره و تاب هم هست سوار سرسره شدی و من و بابایی اونجا نشستیم بیش از 10 بار رفتی بالا و سر خوردی بابا گفت دیگه بسه باید بریم از اون بالا با دستت نشون میدادی یعنی 5 تا دیگه سر بخورم بعد میریم گفتیم باشه مگه این 5 بار تموم میشد اصلا.بابایی هم خسته شد سر خوردن اخرت فوری بغلت کرد و بدو بدو از صحنه دور شدیم و تو هم گریه هنوز 5 تا تموم نشده و ما هم خنده مون گرفت از حرفت.خلاصه بابایی حواستو پرت کرد دیگه اروم شدی.

بعد از اونجا رفتیم فلافل سرای لبنان همش می گفتم احتمالا هیچی نمی خوری  بابایی گفت سمبوسه هم بگیریم شاید بخوری وقتی ساندویچ ها رسید فوری بلند بلند می گفتی من ساندویچ و بهت دادم خیلی خوب خوردی نوش جونت گل نازمبوس.از اونجا هم که اومدیم خیلی خواب می رفتی گفتم بیا اتاقت قصه بگم خودمم خواب می رفتم شاید سه مرتبه قصه جدیدی از خودم ساختم بهت تعریف کردم تا اینکه یه لحظه بیدار شدم دیدم خواب رفتم پارمیس عزیزم هم به خواب نازی رفته.

 

پ

پ

پ

پ

پ

بدو بدو به سمت پارک

پ

پ

پ

عزیز نفسم نخوره هنوز خلال دندان برداشته

پ

 

دخترم....

آدم ها آرزوهای خیلی بزرگی دارند توی زندگیشون....

اما مادرها بزرگترین آرزوهاشون رو برای فرزندشون دارند...

پارمیس مادر آخ که اگر بدونی چه آرزوهای بزرگی دارم برایت...

همه وجــودم تویی....هر چه میخواهم برای توست....

مــادر که باشی آرزوهای خودت کم رنگ میشه ...

اگر یه روز یه چراغ جادو پـیدا کنم و از توش یه غول آرزوها بیاد بیرون و بگه چی میخوای

اول میگــم دختــرم....و بعدش باز هم میگــم دختــرم....

نمیدونم کدوم یکی از این آرزوهای بزرگ برآورده میشه اما به یه چیزی ایــمان دارم و

اون ایـنه که .... 

آرزوهای بزرگ من در برابر بزرگی و عظمت خداوند خیلی کوچک است....

و اینکه ایمان دارم هر چه برای تو پیش آید بهترین است چون من بهترین هارو برای تو

از خدای خودم خواستم....

دخترم تو هم یقین داشته باش که دست های خدا پر از معجزه اس برای بندگانش و از

همه مهمتر اینکه همه آرزوهات رو تو زندگی فقط از خــدا بخواه که فقط او تواناست...

و بدان اگر هیچکس نباشد...خــدا همیشه هست....

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

یاسمن( مامی فرشته ها )
10 خرداد 93 12:30
امیدوارم که این مهد برای پارمیس جون تجربه خوبی باشه تا مجبور نباشی باز هم مهدش را عوض کنی
بابا و مامان
پاسخ
اره به خدا نگرانیم همش همینه به امید خدا کوچولوها رو ببوس
مامان صفورا
16 تیر 93 9:15
سلام امیدوارم مهد خوش بگذره بهش و همیشه خوش باشید عزیزم میوسمت
بابا و مامان
پاسخ
ممنون دوست خوبم