پارمیس جونمپارمیس جونم، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

پارمیس بهشت ما

تولد ابوالفضل

٥ ابان تولد ابوالفضل پسرعمه نیره دعوت بودیم. از یه هفته قبل مدام می گفتی  بریم تولد.تا اینکه اون شب رسید و پارمیسم اماده شد که بریم تولد.خیلی بهت خوش گذشت  دختر عمه ات اونجا بودن  که خیلی دوسشون داری خوشحالی چون گلی تو موهات زدم درش اوردی.نمی دونم چرا به این مورد حساسیت داری .سارا دختر عمه حمیده خیلی تورو دوست داره منم دوسش دارم. می دونی میخوام عکس بگیرم مامان رو اذیت می کنی بالاخره موفق شدم ساغر،نازناز خودم،ابوالفضل خانم خوشگلم فوت نمی کنه می گه دختر خوبیم چون شیطونیشو کرده سری اول شمع ابوالفضل رو خاموش کرد ای شیطون بلام قربون دختر نازم ...
11 آبان 1392

شیطنت

هر وقت خونه بابا جون میریم اول میدوی و میخوای همه لامپها رو روشن کنی  چند لحظه که می گذره پشیمون میشی و می خوای همه رو خاموش کنی  و هر چی هم بهت می گم اصلا گوش نمی دی چون چشمت بابا جون و مامان جونو دیده می دونی که اونا اصلا دعوات نمی کنن دیگه اونجا از حرف ما حسابی نمی بری       ...
11 آبان 1392

گردش پاییزی

عید غدیر با خاله فائزه تصمیم گرفتیم بریم به یه گردش پاییزی.خیلی بهت خوش گذشت چون حامد وحسام هم بودند.حسابی شیطنت کردین .درخت زالزالک هم بود که بابایی براتون چید و خوردین.تابی هم براتون درست کردیم اول با هم سر تاب دعوا می کردین ولی کم کم دوست شدین.  بین راه منتظر خاله فائزه تلاش برای بالا رفتن دیدین منم می تونم صبرکنید لباسمو درست کنم چقدر زالزالکاش خوشمزه ان منتظریم نوبتمون  بشه تاب بخوریم   خوش باشی همیشه دختر گلم   ...
11 آبان 1392

عید قربان مبارک

عید قربان طبق معمول هر سال اول می ریم خونه بابا جون گوسفند می کشه . تا حالا از نزدیک ندیده بودی و خود منم هیچ وقت نگاه نمی کنم ولی امسال هر کاری کردم  ببرمت توی خونه که نگاه نکنی نشد بعد همش می گفتی بابا جون من قویم نمی ترسم . قربون دختر  قوی وشجاعم.همه این حرفها رو از پارسا یاد گرفتی.ظهر هم خونه بابا جون بودیم شب عید قربان رفتیم خونه بابا بزرگ.اونجا هم ابوالفضل اومده بود حسابی بازی کردی   ...
11 آبان 1392

لباس عروس پارمیسم

اولین لباس عروس رو عروسی محبوبه خاله پوشیدی.چقدر بهت میاد گل ناز من.ایشالله زیباترین لباس عروسی برای شب عروسیت زیبای من .وقتی به این موضوع فکرمی کنم هم خوشحالم هم ناراحت .ناخود اگاه اشک توی چشمام جمع میشه همینطوری که خودم یه موقع جدایی از باباجونو مامان جونو یادم میاد خیلی ناراحت میشم.         ...
9 آبان 1392

پارک

دختر نازم عاشق پارک هستی بخصوص تاب خوردن.وقتی پارک میریم سوار تاب میشی هر چی می گم دخترم پیاده شو حالا سرسره  انگار نه انگار بچه های دیگه همینطور منتظر که پارمیس پیاده بشه نه اصلا.  تاب دادن منو قبول نداری همش به بابایی میگی محکم تاب بده  بابا هم که از خدا میخواد دخترش همش باهاشه       ...
9 آبان 1392