پارمیس جونمپارمیس جونم، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

پارمیس بهشت ما

تولد سه سالگی

چندمین تولد توست؟   و چندمین انبساط مجدد کائنات؟   این چندمین بارخلقت است؟   و چندمین انفجار سکوت؟   چندمین لبخند آفرینش؟   خورشید را چندمین بار است که میبینی؟   و پروانه ساعتها چندمین بار است که میچرخد؟   و ثانیه چندمین بار است که به احترام تو برمیخیزد؟   چندمین بار است که مجدداً نفس میکشی؟   چندمین دم!؟   چندمین آن!؟   آه که تو چقدر خوشبختی!   و جهان چه پرغوغاست   که سومین تولد تو را جشن میگیرد . . .         &nbs...
10 دی 1392

پستی با کلی عکس

زیبای من دختر خوشگلم     هر روز که می گذره یه حسی دارم نسبت بهت.اینقدر خانم شدی حرفامو گوش میدی و جایی  که میریم اصلا اذیت نمی کنی وحرفهای شیرینی میزنی.دیشب داشتیم می خوابیدیم  با خودت  داشتی حرف می زدی و در مورد بابا بزرگ  حسام  میگفتی  که اقا پیره چشمش اخ شده  پیر  بوده خدا رحمتش کنه  با همون زبون شیرینت .چشمامو باز کردم یه عالمه بوست کردم. پیش خودم گفتم چقدر باید مواظب صحبتامون باشیم چون الان زمانیه که خیلی قشنگ گوش میدی.  از مهد که داریم برمی گردیم مجبورم می کنی بریم خونه باب...
10 دی 1392

تولد تولد

پارمیسم دختر زیبایم رویای من عمرم روحم تولدت مبارک     ایشالله عمر طولانی با شادی داشته باشی گلم   لبخند زدی و آسمان آبی شد   شبهای قشنگ مهر مهتابی شد                       به زودی با یه پست پر بار بر می گردم ...
4 دی 1392

طولانی ترین شب سال در کنار عزیزانم

پارمیس بابا و مامان ؛   پاییز 92 هم تموم شد و زمستون با سرماش از راه رسید. امیدوارم روزها و شبهای زمستونی خوب و پرخاطره ای رو در کنار همدیگه سپری کنیم.     سومین زمستونت مبارک ... سومین یلدای عمرت هم مبارکت باشه عزیز دلم.   شب یلدا هم تموم شد و واقعا شب خوبی بود و رفتیم خونه بابا بزرگ و بیشتر از همیشه خندیدی و بازی کردی خصوصا  با بابابزرگ. قایم موشک بازی کردی و همش می رفتی یه جا قایم میشدی و می گفتی اگه تونستی منو پیدا کنی کارهای نازگلم همه رو به خنده وا داشتی. عمو مجتبی هم بود باهاش رابطه ای نداشتی ولی دیشب حسابی د...
1 دی 1392

یلدا92

  شب یلدا همیشه جاودانی است زمستان را بهارزندگانی است شب یلدا شب فر و کیان است نشان ازسنت ایرانیان است پیشاپیش یلدا مبارک ...
29 آذر 1392

شیرین زبونی های گلم

                عمر و نفس مامانی   چند روز سرماخوردی و بردمت دکتر ولی هنوز اثراتش باقی مونده تازه    منم سرماخوردم .حالم این چند روز خیلی بد بود.گلم نمی دوتم با چه    زبونی بگم که فرشتمی. دوسسست دارم   حالم بد بود خوابیده بودم اومدی پیشم گفتی مامانی چرا خوابیدی    بشین گفتم دخترم خیلی حالم بده با یه غصه ای گفتی مامانی بیا بریم دتر(دکتر)قرص بده زود خوب میشی .    میومدی می گفتی مامانی دستتو بده به من بلندت کنم کارت دارم    عزیز دلم خسته شده ب...
26 آذر 1392

زیباترین ارزویم

      برام هیچ حسی شبیه تو نیست     کنار تو درگیر آرامشم   همین از تمام جهان کافیه   همین که کنارت نفس می کشم   برام هیچ حسی شبیه تو نیست   تو پایان هر جستجوی منی   تماشای تو عین آرامشه   تو زیباترین آرزوی منی ...
11 آذر 1392

گل نازم

    دختر نازم چند وقته اینقدر شیرین زبون شدی که من و بابا بوسه بارونت می کنیم.دیروز وقتی از مهد اومدی فوری گفتی مامان بابایی الان میاد منو بوسم می کنه مگه نه فهمیدم که چقدر حساسی گلم خیلی به بابایی وابسته تر از قبل شدی .به منم مدام میگی بهترین دوستای من مامان و بابا. فدای دختر گلم که مثل مامانش پر احساسه . این روزها که به 3 سالگیت نزدیکه دارم حس می کنم که واقعا بزرگ شدی و برا خودت خانم شدی.به قول خودت ارایشی مامان بر میداری می گی مامان من دخترم باید لژلب بزنم ولی پارسا پسر نباید بزنه. کلی تو کارای خونه کمکم می کنی سر جارو برقی رو میاری می گی مامانی نگ...
30 آبان 1392

تاسوعا و عاشورا92

    سلام فرشته  کوچولوی مهربونم   امسال هم مثل سالهای گذشته رفتیم سرخان بابا جون اینا. هوا خیلی سرد بود و   مرتب لباس گرماتو می پوشیدی حرف منو گوش میدادی  . صدای طبل که میشنیدی   می گفتی بریم تماشا کنیم مامانی هیئت داره میاد قربون شیرین زبونیات .روز   عاشورا رفتیم ریسه بابا بزرگ اینا.وقتی رسیدیم می خواستن تعزیه بخونن که بابا   بزرگ هم نقش ابن سعد رو داشت حتی تو اون لباسا هم فوری شناختی گفتی بابا   بزرگ.خیلی دلم می خواست وقتی شیر میاد ببینی که عزیزم خواب رفته بودی از   اونجا دیگه اومدیم خونه. ...
27 آبان 1392

سفرنامه سری دوم

    باغ پرندگان اصفهان بود.وقتی وارد باغ شدیم بعضی از پرنده ها خواب بودن و هیچ حرکتی نمی کردن و تو اینقد گریه می کردی می گفتی اینا مردن. هر چی بابایی بهت توضیح میداد اما مگه گوش میدادی همینجور گریه می کردی.       اینجا ابشار مارگون یاسوج بود .وقتی ابشارو دیدی اینقد ذوق کرده بودی همش دلت میخواست بری توی اب.بابایی هم بغلت کرد حتی زیر ابشار هم رفتین که حسابی خیس شدین .خیلی بهت خوش گذشت دختر گلم ...
16 آبان 1392