پارمیس جونمپارمیس جونم، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

پارمیس بهشت ما

اولین پارک بهاری 93

سلام خانم خانمای خودم عزیز دلم نفس مامان پنج شنبه28/01/93به اتفاق مامان جون وخاله نجمه و خاله فائزه رفتیم بوستان معلم.وای که چقدر بهت خوش گذشت.کلی بدو بدو و شیطنت.ولی پارسا خیلی خاله نجمه رو اذیت می کنه اینقد ناراحت میشم.و همینطور حسام.خدارو شکر یه سری اسباب بازی استاندارد  اوردن خیلی خوشحال کننده است. اینقدر سوار سرسره شدین که من دیگه خیلی خسته شده بودن از بس از پایین این ور اون ور اومدم که حواسم بهتون باشه. مامان جون کلی خوراکی براتون خرید.مامان جون دستش درد نکنه همیشه ما رو شرمنده می کنه با کاراشون بعد هم رفتیم خونه بابا جون بازی کردی و خوش گذشت قربون این شیطون بلاها بشم من ...
2 ارديبهشت 1393

ژستهای پارمیسی

  نازنینم، بهترینم. عشقم، امیدم، جونم. با توام ، با تو، دنیای من. میخوام لحظه هام رو با تو بگذرونم. تمام لحظه های که   حالا دارم و نمی دونم چند سال، چند ماه، چند هفته، یا چندروز دیگه میتونم و فرصت دارم با تو باشم یا نه؟! ارزش این لحظه ها رو با هیچ چیز دیگه نمیتونم برابر بدونم. میخوام تو تمام لحظه هایی که میتونیم داشته باشیم،با تو باشم. کنارت، همراهت، هم قدم و هم نفس با نفس کشیدنت. میخوام تا میتونم صدای قلب مهربونت رو بشنوم.   تا میتونم نفسهات رو بشنوم و حفظ کنم. میخوام ضربان قلبت رو بشمارم تا وقتی نیستی، از حفظ بشمارم و ثانیه هام رو با تو تنظیم کنم. ...
26 فروردين 1393

37 ماهگیت مبارک نفس مامانی

بيا با هم قراري بگذاريم فرزندم ... تو هميشه اينگونه بمان ، همين قدر " پاك " . من تمام هستي ام را به پايت خواهم ريخت . قول ميدهم ، قول شرف ! خجسته باد امروز و هر روزت ، غنچه تَر و تازه ي من . شده اي يك كودك 37ماهه ي دلبر و شيرين و پُر جُنب و جوش ! كودكي كه من ، زيبايي اش را به رُخ فرشته ها مي كشم مدام . كودكي كه مي بالم از داشتن اش . مي بيني اين روزها چه شتابان مي گذرند ؟ بيا تا قدر لحظه به لحظه هايش را بيشتر بدانيم . 37 ماهگي ات مبارك نور چشم من . هزاران گُل رز سفيد ، پيشكش مهرباني هايت . دخترم روز به روز بزرگ و بزرگ تر میشی و خانم تر و عزیز تر...
26 فروردين 1393

بهترین سیزده بدر

پارمیس عزیزم: امیدوارم با جمع کردن هفت سین نوروزی، قرآنش نگهدارت، آینه اش روشنایی زندگیت، سکه اش برکت عمرت،سبزیش طراوت و شادابی دلت، ماهی اش شوق ادامه زندگیت باشد. دختر عزیزم امسال سیزده بدر سرخان بودیم و ازادت گذاشتم اصلا نگفتم اینکار و کن اینکار و نکن.اینقدر بهت خوش گذشت حتی لحظه ای چشماتو روی هم نذاشتی و مدام با پارسا و حسام بازی کردین و با هم دعوا نکردین خدا رو شکر. راستی خیلی بارون اومد و با هم می رفتیم زیر بارون و به ما هم خیلی خوش گذشت خاطره اش همیشه توی ذهنم میمونه. تاب وصل کردیم اونم سه تا برای اینکه باهم دعواتون نشه زمانی شما سوار نمی شدین ما از فرصت استفاده می کردیم و تاب می خوردیم. طبق معمول ...
20 فروردين 1393

تحویل سال 93 با حضور پارمیس عزیزم

    دوباره معجزه آب و آفتاب و زمين شکوه جادوی رنگين کمان فروردين شکوفه و چمن و نور و رنگ و عطر و سرود سپاس و بوسه و لبخند و شادباش و درود دوباره چهره نوروز و شادماني عيد دوباره عشق و اميد دوباره چشم و دل ما و چهره های بهار هفت سين فرارسيدن نوروز و سال نو را شادباش ميگويم. براي دختر زیبایم تندرستي و نيکروزی در سال نو آرزو دارم. باشد که سالي سرشار از شادی و کامروايي داشته باشي   دختر عزیزم امسال همه(خاله فائزه،خاله نجمه،دایی علی) سال تحویل خونه بابا جون بودیم.خوب بود حسابی بازی و شیطونی کردین.پارسا هم که مدتی تو رو ندیده بود خیلی دلش برات تنگ شده بود می خواست باهات بازی کنه تو هم عصبی میشدی م...
19 فروردين 1393

بهترین اتفاق روزهای اخر سال

سلام به خانم گلم دختر ماهم برای اولین بار یکشنبه92/12/25 پارمیس جونم شب تنها تو اتاق خودش خوابید. ساعت11 بود گفتی مامانی خواب میرم گفتم گلم امشب باید تو اتاق خودت تنها بخوابی.اومدم کنار تختت طبق معمول قصه بع بعی(شنگول و منگول) گفتم دیدم ساکتی اومدم بلند شم گفتی مامانی نرو سرمو گذاشتم لب تختت چند لحظه بعد خواب خواب رفتی. خیلی خوشحالم دخترم داره مستقل میشه. دیروز مهد کودک جشن و نمایش داشتین ظهر رفتم دنبالت دیدم ناراحت گفتی مامانی یه اقای ترسناکی اینجا بود من ترسیدم فدات بشم گلم خالت اومد گفت اره پارمیس گریه کرده  و ترسیده.کلی ناراحت شدم حالا نمی دونم این چه نمایشی بوده که دخترم اینقدر ترسیده .در ضمن عکس هم ازتون گرفتن بعد از...
26 اسفند 1392

روزمرگی های پارمیس در اسفند92

  سلام به گل دختر عزیزم نفس مامان این چند روز حسابی درگیر کارهای عید هستم چون یه سری تغییرات کوچولو تو خونه داشتیم خونه رو حسابی ریخته به هم.این چند روز هم مامانی گلو درد شدم خیلی نگرانم خدای نکرده دختر نازم مریض بشه. راستی یه دونه های ریزی دیروز روی بدنت و دستات دیدم عصری حتما می خوام ببرمت دکتر .داشتم دونه ها رو نگاه می کردم خودت گفتی مامانی امیر علی اسدی (همکلاسیت) اینجوری بود ولی من کنارش نشستم.قربون دختر باهوشم که مریضی رو میشناسه. اینقدر به تمیزی و نظافت اهمیت میدی اگه رو لیوان یه ذره لک باشه میگی مامانی کثیفه من اصلا اب نمی خوام اینا رو از بابایی یاد گرفتی و به ارث بردی دختر پاکیزه خودم. ...
17 اسفند 1392

اتفاقات اواخر 37ماهگی

این مدت 2 بار رفتیم عروسی و کلی بهت خوش گذشت.نه از اون که قبلا اصلا نمی تونستم باهات برم عروسی.به محضاینکه صدای اهنگ بلند میشد شروع می کردی به گریه کردن حالا چه گریه ای. اصلا اروم نمی شدی چند بار اتفاق افتاد که مجبور شدیم بلند شیم بریم خونه. حالا ولی نه این دفعه اینقدر خوش اومد مدام در حال رقصیدن بودی و می رفتی کنار عروس می رقصیدی و من و کلی خوشحال کردی. تازه یه اتفاق مهم دیگه هم افتاده دختر نازم و اونم اینه که کسری خاله نجمه بدنیا اومده قدمش مبارک باشه.این مدت اصلا نتونستم بیام و بگم . 1392/10/21 کسرا خاله نجمه بدنیا اومد و خدا میدونه چقدر نازه و تو اینقدر دوسش داری ولی پارسا اصلا نمی ذاشت کنارش بری و باهاش عکس بگیری میگفت ...
5 اسفند 1392

38 ماهگیت مبارک عزیز دلم پارمیسم

        ماه درخشان زندگیم يك ماه بزرگ تر شدي . فهيم تر ، با درايت تر ... و من چقدر بي تابم ! بي تاب روزهايي كه با تو گذشت . ميسوزد دلم ؛ براي تك تك لحظات با تو بودن كه ميگذرد ، دلم ميسوزد ! اين روزها آنقــــدر ناب و تكرار ناشدني ست كه دل برايشان پَر ميزند . آنقدر پاك و خالص هستي ، انقـــــدر پاك كه پرستش تو از واجبات من است . آنقدر غرق در دنياي كودكانه ات ، كه مجال بي تابي براي بزرگ شدنت نيست . اين روزها كه تو هستي ، ميشود به وضوح خدا را ديد . بوي بهشت را حس كرد . ...
5 اسفند 1392

اندر احوالات بهمن 92 و دومین برف زمستان

سلام به ماهروی من   این چند روز حسابی درگیرم و یه خورده اعصابم خورده بوده.گلم چند روز پیش با مهد تماس گرفتم که با پارمیس رنگها رو بیشتر تکرار کنن مربی طوری صحبت کرد که همون روز تصمیم گرفتم مهدتو عوض کنم. چون مربی خوبی که داشتی رفته و فعلا توی کلاس خاله مریم هستی باهاش صحبت می کردم گفت بچه های کلاس من همه بالای 5 سال هستن و پارمیس اصلا نمیشینه و مدام می خواد لگو بازی کنه منم عصبانی شدم گفتم بچه 5 ساله رو با 3 ساله مقایسه می کنید. سریع مرخصی گرفتم رفتم دنبال یه مهد خوب.دیگه دوست ندارم اونجا باشی.هرچند که عادت کردی ولی طوری نیست ایشالله مهد جدید هم رفتی دوست های جدیدی پیدا می کنی. گل نازم دوست ندارم هیچ زمانی ببنیم دخ...
26 بهمن 1392